اين يك داستان واقعي است...
من او را بعد از شانزده سال ديدم... شانزده سال...!!! شوخي نيست...
آخرين باري كه ديده بودمش پنج سال داشتم و او چهار سال و حالا بعد از اين همه ساليان
تلخ و شيرين و سياه و سفيد دوباره همديگر را ديديم... چقدر فرق كرده بوديم...!!!!
حرفي رد و بدل نشد... چه داشتيم كه بگوييم..؟؟! ...
چند لبخند تلخ و شيرين محصول شانزده سال دوري از خاطرات بود... و بعد هم چند سووا ل
الكي براي خالي نبودن ميدان..!! چه مي كني..؟؟ درس..؟؟ زندگي..؟؟!!
ولي دزديده نگاه كردن هايش ... و شكار ناگهاني آن نگاه ها از من... و بعد هم لبخند كودكانه او...
آآه ه ه...يادم آمد... چال هاي روي لپ هايش...!!! يادم آمد... به جان مادرم من اين چال ها ي
روي لپ هايش هنگام خنده را يادم آمد...
نه... گويا ما زياد هم بي حرف نيستيم... به خدا اگر كمي ديگر از آن لبخند هاي دزديده ات
بزني .. يك عالم حرف براي هم خواهيم داشت...
داره يادم مياد... صبر كنيد....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر