در 39 درجه داشتم ميسوختم و مي لرزيدم،در بي مكاني و بي زماني...برف مي باريد تند،ريز،سرد...هوس آدم برفي داشتم.از خانه كشاندمش بيرون گفتم من آدم برفي مي خواهم.رفتيم و مشغول شديم در سكوت كه چقدر در آن هوا مطلوب هر دومان بود...ساختيمش...چشمهايش همان دو زغال سياه كه از زير كرسي كش رفته بود و دماغش را هويج گنده اي گذاشتيم كه من براي آدم برفيم در جايي پنهان كرده بودم.شال كشبافم را در آوردم و دور گردنش پيچيدم ،او هم كلاهش را بر سر ادمك گذاشت.چيزي كم داشت.براي فرق داشتن با تمام آدم برفي هاي دنيا چيزي كم داشت.آها!!قلب..من مي خواهم آدم برفيم قلبي داشته باشد كه هيچ وقت آب نشود...مي فهمي؟؟عين دختر بچه هاي لجباز پا مي كوفتم و مي گفتم آدم برفيم قلب مي خواهد...قلب...همه چيز ساكن شد...كداميك قلبمان را بدهيم؟من؟...آخر آنوقت بدون قلب چگونه دوستش داشته باشم؟مگر مي شود بدون قلب عاشق كسي ماند؟؟دستم را روي سينه ام گذاشتم و قدمي عفب رفتم..
من؟اگر من قلبم را بدهم آنوقت...وقتهايي كه بين زمين و آسمان ميمانم چگونه راهم را پيدا كنم؟دستش را روي سينه اش گذاشت و يك قدم ...جلو آمد...از پشت پنجره آدم برفيم را مي ديدم كه مي خنديد،نمي دانم همه آدم برفيهاي دنيا اينقدر قشنگ مي خندند يا فقط آنهايي كه دو قلب دارند...

هیچ نظری موجود نیست: