-فاشيست...
مي دانست اين بدترين ناسزا براي اوست...با انهمه ادعاي ازادي طلبي و انسان مداري...مي دانست كه حرصش را در اورده است.مي دانست الان است كه منفجر شود.منتظر ماند...صداي تيك تاك ناهنجار ساعت خيلي خوب شنيده ميشد...باز هم منتظر ماند.همچنان به هم زل زده بودند.يكي با لبخندي كج وديگري با ابروهاي گره خورده...چشمهايش تيره شدند...برگشت كه برود...دست در كيفش كرد و يك دسته گل ميناي صورتي و سفيد دراورد،به طرفش گرفت و گفت:هيچ فاشيستي را نديده ام كه با گلهاي مينا بجنگد ،كتك بزند و يا فحاشي كند...تو ديده اي؟؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر