- اين همه برگ رو واسه چي جمع كردي؟؟
راه افتاده بود از كناره هاي خيابانها و كوچه ها زردترين ،نارنجي ترين و پاييزي ترين برگها را جمع مي كرد...گوشهايش هيچ صدايي را نمي شنيدند ،صداي بوق ماشينها،متلكهاي پسر هاي دبيرستاني و پيرمردهاي مردني،صداي كاسه بشقابي هاي كو چه هاي تنگ و پر از دست انداز.
چشمهايش جز برگها هيچ چيزي را نمي ديدند.دستهايش پر از برگ بود.
برگها را كف اتاق پهن كرد،دانه دانه چيدشان،27 تا از نارنجي ترينهايش را جدا كرد تا به سپهبد بدهد به خاطر اغوشهايي كه از او دريغ كرد به خاطر صدايي كه اين روزها ديگر تسكينش نمي داد...زردترينهايش را هم براي او كنار گذاشت،براي او كه پاييزها عاشق مي شود،براي او كه فكر مي كند پاييز دير كرده است.
روبرويش بود،برگها را ريخت جلوي پايش،ساز را داد دستش و گفت يا برقصد يا ساز را برقصاند،شايد...گفت مي خواهم ديگر امروز پاييز را باور كني،با زمينهاي خيسش،انارهاي سرخش،خرمالو هاي نارنجي اش و چايي هاي تلخ و گسش...

هیچ نظری موجود نیست: