يكشنبه 6 دي 1381
دانشگاه تهران ـدانشكده علوم
ساعت 7 صبح...محوطه خيس...ديشب تا صبح بارون باريده...
زود اومدم...خيلي زود...به تمام كلاسا سر زدم..تخته ها پر از اسمه...
هوا سرد...خيلي سردتر از اوني كه بخواي با مچاله شدن تو خودت گرم شي...
هوا خاكستريه..چي ميگن؟...گرگ و ميش...يه چيزي اون وسط...ولو..نه اين وري نه اون وري...موقع اومدن از جلوي شريف رد شدم...
بغض كردم...جونم در اومد تا جلوشونو گرفتم...
يادته گفتي بايد قفلاي بين حلقه ها رو باز كنم تا زنجيري كه دور مخم رو گرفته شل شه!و من خنديدم...چون باز نمي شه...هر قفلي از تو باز ميشه...من اون تو نيستم...يعني هستم...يه جايي اون وسط..ول..مثل رنگ همين صبح...
نرگس ميگه من امروز اعصاب ندارم...عوضش كلي گل يخ تو قاب عينكم دارم...
يادم رفت بهت بدمشون...
بوي نفت مياد...دارن كف سالن با نفت مي شورن...

هیچ نظری موجود نیست: