اسمت را با گچ سفيد روي تخته نوشتم...
ساعت هفت صبح است و هنوز هيچ كس در كلاس نيست... جلوي دانشكده را آب پاشي كرده اند...

مي‌دانم .. هيچ وقت دوست نداري اسمت را جلوي ديگران بگويم... ولي اگر ناراحت نمي‌شوي بايد بگويم
كه اينجا ديگر همه اسم تو را شنيده اند و مي‌دانند... بگذار بدانند... مگر ملت خودشان اسم ندارند..؟؟
حالا اسم تو كه خيلي هم قشنگ است... ملت اسم هاي عجيب و غريبي دارند...

گاهي فكر مي‌كنم چرا اينقدر نسبت به اسم تو حساس شده‌ ام...؟؟ ... يا نمي‌دانم...
اسمت را روي همه كاغذ پاره ها ... گوشه چرك نويس هاي ترموديناميك... حاشيه ميز هاي سلف سرويس
مي‌نويسم و بعد هم فورا خط مي‌زنم....

مگر اسم هم يكي از آن حوادث بي‌اختيار من و تو نيست..؟؟!! مثل تولد... ( كه جدي در سازماندهي اين يكي
من و تو هيچ نقشي نداشتيم...) !!

خوب... شايد اگر مادرت آن روز صبح كمي ديرتر از خواب بيدار مي‌شد اسم ديگري برايت مي‌گذاشت...
يا اگر پدرت شب قبل از آن فلان شعر را نخوانده بود الان تو را به نام ديگري مي‌خواند...
پس چرا من اينقدر به اسم تو حساس شده‌ام...و فقط همين اسم را دوست دارم...؟؟!!

به نظرم تو نبايد اينقدر پاپيچ من شوي كه اسمت را جلوي ديگران نبرم... باور من...
تنها چيزي كه در اينجا از تو دارم همين اسم تو است... پس بگذار نامت را داد بزنم...
بگذار هيچ منطقي پشت نام ها نباشد... من مي‌خواهم نامت را بگويم...

آآه ه ه ه ...!!! دختر احمق...!!!همكلاسي بي‌ذوق من تخته را پاك كرد... و دارد شعر مي‌نويسد....

هیچ نظری موجود نیست: