جلوي فاحشه هاي شهر لنگ انداخته،پررو..اصلا نبايد مي ذاشتم بري دانشگاه،بايد همون 18 سالگي به يه عمله شو هرت مي دادم،چادر مي بستي كمرت،كلفتي يه نره خري بدتر از خودتو مي كردي...سالي يه دونم توله مي زاييدي،بي لياقت...پدر سگ عوضي،تو اون خراب شده چه غلطي مي كنين،فاحشگي،دلبري،سياسي بازي...
صدايش مدام ضعيف و قوي ميشد.راه مي رفت و فحش مي داد،در اتاق نشسته بود...جلوي يكي از همان كتاب كلفت هايي كه در انها به دنبال جواب سؤالهايش بود...نه فايده اي نداشت..اينجا فقط فحش بود و تحقير و سركوب.سركوب غريزه ها و احساسهاي زنانه اش...چه مدت گذشته بود؟يك ساعت...يك روز...شايد هم سالها...
دير به اين فكر افتاده بود كه او هم بر حسب اتفاق يك انسان است...و در دنيايي ازاد زندگي نمي كند،در كشوري ازاد هم زندگي نمي كند،حتي در خانه اي ازاد هم...هر خري جاي تو بود با اين همه كتاب تا حالا انيشتن شده بود...پس چرا تمامش نميكند؟اينجا اول مجرمي بعد متهمي و اگر شانس بياوري بي گناه...

هیچ نظری موجود نیست: