نمي دانم تا واقعيت چقدر راه مانده...
چرا كسي نگفت برف ها را و ابر هاي خاكستري را چرا اينقدر دوست دارم….؟؟ و هر كس فقط با من عربده كشيد
كه آآآآآي ي ي ي.... چقدر ابر ها درد ناكند....
شقايق…!! چرا در سپيد تاكي مي نويسي كه نه سپيدش را ميشناسي و نه تاك آن را ديده اي…؟؟
گاهي" سماور" نقش هايي را در زندگي من بازي كرده كه با هيچ شعار سنت پرستي و نوستالژيكي
نمي توان لجن مالش كرد… ولي گاهي خودم هم به آن شك مي كنم... و استفراغ شعار ها را به خاطر
مي آورم.....
گاهي مي روم سري به آن شهر مي زنم…
روز هايش تهوع آور شده اند… ولي هنوز وقتي برف مي بارد تا مدرسه ها را تعطيل نكند ول كن
نيست…
اگر ابر باشد… ابرش هم به اندازه يك زايمان طبيعي درد دارد… و هنوز مي شود درد را حس كرد…
و نه درد را داد زد… و غوغا كرد...
من هم عادت كرده ام به داد زدن… آن هم با چشم بسته…. و فرقي هم با عرعر خر ندارد…
اينطوري كم كم بدون درد هم مي شود داد زد.... و چه خنده دار است...
گاهي كه صداي خواندن پيرزن ها را مي شنوم احساس آرامش مي كنم... داد زد نشان واقعي است
و درد هايشان جدي بي درمان است... و به آنها حق مي دهم كه داد بزنند....
ولي... معمولا صداي گرفته اي دارند... و تا نزديكشان نباشم نمي شنوم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر