گوشي رو بده به بابا
تو صف تلفن وايسادم..بايد باهات حرف بزنم.خوابم مياد..ديشب بي خواب شده بودم...سه ساعت و نيم خوابيدم شايدم كمتر...
مي دوني اين وسط يه مشكلي هست...دستشويي دارم...شديد..كار از راه رفتن و اين حرفا گذشته..تكيه دادم به ديوار...دلم يه جوري ميشه...
ديشب صد دفه با خودم تمرين كردم كه چيا بهت بگم اما مثل اينكه همشون يادم رفته....ميدوني از كفش تنگ هم بدتره...باز ادم مي تونه يه گوشه خلوت كفششو در بيارهو يه كم راحت شه...اما اين يكي...ادم همه درد و مرضاش يادش ميره...حالا اينم تا با همه طايفه پدري و مادري حرف نزنه ول كن نيست...
گو شي بده به ثريا...
بابا اين تلفنا همگانيه...اگر برم جامو از دست مي دم..نميشه با اين مساله شوخي كرد...نمي دونم دريچه اول يا دوم...كه غير اراديه...ووي....ووي....ووي...
اي واي....ديگه نمي تونم...اصلا ديگه امكان نداره حتي يه دقيقه هم نمي تونم..ببين سر و ته قضيه فقط اين بود كه دلم واسط تنگ شده بود...همين!اه...اصلا گور بابا ي تو اين تلفونو دلتنگي...اخ ...اخ...ديگه بايد برم...اين اخرين فرصته...

هیچ نظری موجود نیست: