..- چي شده مرسده؟ چته تو...يه هفتست که مياي عين برج زهرمار ميشيني اينجا...يه چيزي بگو ...دردت چيه باز...با اقاتون دعوات شده!!مسخره ها!!
حرف بزن ديگه توام..ما رو معطل خودت کردي...
هيچي بابا به خدا
جون خودت...
ننر ...اصلا ولش کنين بابا...
فکر کنم حاملم!!
گندت بزنن...لوس
مبارک ايشالا
سر کارمون گذاشته بابا...
نه به خدا...جدي ميگم...
اي بابا!!يه مريم مقدس ديگه!!الان موقعيت مناسب نيستا...دير شده...
مرسده مقدس!!
فکر مي کنم حاملم...چرا چرت مي گي مگه به همين راحتياس...
چرا گريه مي کني...بي جنبه...
ببينم ...دست گل که...
نه...
خب پس چي؟؟
نمي دونم...
يک هفته بعد مرسده رفت و ازمايش داد و خوش و خندان امد که...مساله اي نبوده جز خيالات او...خيالات يک باکره نا مقدس...همه ان ده دوازده نفري که ان روز بودند تجربه مشترکي داشتند...وقتي زن بودنشان باورشان شد يه ماه بعدش فکر مي کردند حامله اند.من نمي دانم چرا؟هيچ وقت هم نفهميدم...من در ان روز که همه عصبيت و اضطراب خود را زير شوخي ها و هزلها و هجوهايشان قايم ميکردند چيز غريبي را ديدم..در چشمان همه انها چيزي بسيار گنگ وجود داشت...چيزي که زير پوستشان وول مي خورد...يک ترس مشترک...که فقط مرسده جرات گفتنش را داشت...من امروز احساس ميکنم حامله ام!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر