امشب چقدر سرد است.حتي پشت اين پنجره هم سوز و سرماي هوا را احساس ميكنم.
پشت پنجره ام...مثل همه وقتهايي كه دلم ميگيرد...با يكي از همان چايي هايي كه ان روز حرفش را ميزديم....
تلخ...سياه...گس...داغ...ليواني...رنگش هم زعفراني..از همان هايي كه موقع خواستگاري مهر شوهر داري به نحو احسن دخترهاي دم بخت!!است...يوغ جبري...
امشب يه جوري است...شور عجيبي در زير پوستم مس جنبد...تو هم اينطور ميشوي...كي نميشود...كي تا به حال دلتنگ نشده است...همينطوري بيخودي بي علت..عين اواري عظيم بر سرت ميريزد...
پنجره را باز كردم يواشكي...واي امشب چه پر ستاره است امشب اين اسمان و بدون ماه...
شب بي ماه!چه كيفي دارد..ماه فضول!عين چراغ قوه ايست كه سر بزنگاه روي صورتت مي افتد و تو را دستپاچه مي كند.
نفسم را در سينه ام حبس كرده ام...چه كيفي دارد...به ان ستاره گوشه اسمان چشمكي زدم..همان كه از همه بزرگتر است... همان كه مال همه مردم دنياست...خبرش را به تو داد؟
بخار رقصان و سفيد چاي...هوس سفر كرده ام...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر