استفانی جان کی بشود که دوباره بیائی نیویورک سیتی و برویم آن رستورانی که همه غذاهایش شکلاتی است و یک هات چاکلت با بیلیز (Bailey's) در رگ هایمان تزریق کنیم و شنگول یا به قول تو High شویم.

راه برویم تا آن پائین پائین منهتن و مثل آدم های روشنفکر رو به روی مجسمه آزادی سرپا جیش کنیم.... می دانم...می دانم... این قسمتش را فقط من می توانم انجام دهم اما در عوض تو هم یکی از آن رقص ها و شیرین کاری های نمایشی ات را اجرا کن (من آن را دوست دارم که یک پایت روی زمین است و پای دیگرت را تا سرت بالا می آوری و بعد به مردم اطراف لبخند می زنی و لپ هایت چال می افتند) تا باز هم چند توریست خوشحال اروپایی پیدا شوند و چند اسکناس برایمان پرت کنند.

استف جان دیشب پاهایم می سوخت از بس که راه رفتیم. گلویم هم می سوزد و مشکوکم به شکلات زیادی یا ویروس هایی که همواره با من هستند. سوپ دلم می خواهد؛ از آن سوپ های غلیظ و سفید و داغ.

هیچ نظری موجود نیست: