آقا مسعود (ساکن لندن) اعتقاد داشتند قبل از هر کاری که می خواهی انجام دهی حداقل یک نفر را در جریان بگذار. مثلا اگر می روی سر کوچه ماست بخری هم به یک نفر بگو. می گفتند اینطوری اگر خدای نکرده اتفاقی بیافتد، کسی هست که آخرین خبر را از تو داشته باشد. خلاصه از این چیزها.
من هم با اندکی تغییرات این تئوری را پذیرفته ام. فرقش این است که من برای کارهای بزرگ و بعضا خطربرانگیز این کار را می کنم. دم دست ترین آدم من هم همکارم در آزمایشگاه است. گاهی می دوم به سمتش و چیزی در گوشش می گویم و می روم. چشم هایش مثل گردو باز می شوند.
ما رفتیم نیویورک سیتی، خداحافظ شما
ما فردا خودمان را از هواپیما پرتاب می کنیم (با چتر البته)
ما داریم می رویم خانه این دختر چشم آبی، توکل به خدا
ما رفتیم ....
در جریان باشید خلاصه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر