بعد از یک هفته گشت و گذار در بیابان های جنوب و غرب به خانه برگشته ام. مبل خانه را دلتنگ بودم به وضعی. رسیده و نرسیده سری به آزمایشگاه زدم. با اینکه ترس و اکراهی از وارد شدن به ساختمان داشتم؛ از جلوی در اتاق دکتری که دیگر در دنیا نیست عبور کردم. دسته های گل روی زمین و کاغذ بزرگی که به در اتاقش چسبانده اند و هر کسی یادگاری روی آن نوشته است. کسی هم به فارسی نوشته است “استاد! دلمان برایت تنگ می شود”. ماه می شده است و نوبت مرگ و میر. فردا خودکارم را ببرم و چیزی بنویسم برای مایکل عزیز.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر