تهران مه آلود شده. از ديشب برف هم مي بارد. خواهرم شومينه را روشن كرده. شومينه كه چه عرض كنم، از اين گازي هاست. تق تق چوب را ندارد. در عوض صداي هوووووي گاز دارد. به هر حال گرماي خوبي دارد. مي پرسم "زنگ بزن يكي امشب بيايد پيش مان". مي گويد: "سرخر مي خواهيم چه كار؟ دارم شام مي كشم. فسنجان است!".

من گاهي دلم مي خواهد از خورشت فسنجان حرف بزنم. برف و مه كه مي بينم ناخودآگاه ذهنم مي رود به سمت فسنجان و كرسي و لبو و دبستان هاي پسرانه. پسر بچه كه بودم هوا سرد بود. شومينه هم كه نبود. در عوض كرسي بود و لبو. برف كه مي آمد خواهر بزرگم فسنجان مي پخت. مي گفت آدم را گرم مي كند.

صبح مدرسه ها تعطيل شده بود. پسر بچه ها برف بازي كه مي كنند دماغشان سرخ مي شود و نوك انگشت هاي پايشان يخ مي زند. داد هم مي زنند. دختر پچه ها هم لابد آدم برفي مي سازند و شايد هم نوعي خاله بازي برفي. من از پنجره پشتي نگاه شان مي كنم. دلم مي خواهد چند تايشان را به فسنجان دعوت كنم. نمي دانم اهلش هستند يا نه.

فسنجان خواهرم قوام خوبي دارد. قهوه اي است اما نه قهوه اي سوخته. هم با گوشت قل قلي درست مي كند و هم با مرغ. امروز به سينه مرغ درست كرده است. رب انار هم از شمال رسيده. به كه چه قدر كيف مي كنم امشب.


۳ نظر:

ناشناس گفت...

وای.... فسنجون، من هم خيلی دوست دارم

ناشناس گفت...

برف نو! برف نو! سلام، سلام
بنشين، خوش نشسته‌ای بر بام

پاكی آوردی ای اميد سپيد
همه آلودگي‌ست اين ايام

ناشناس گفت...

وای زمستان... وای
من نباید این متن رو می خوندم ، بیماریم عود کرد.
زمستان میخوام
زمستـــان