سیامک می گوید اگر قرار باشد صبح به صبح از خواب بیدار شوم و تا سر کوچه بروم و روزنامه و گوجه فرنگی و تخم مرغ بخرم و املت را ترتیب دهم و تا عصر مشغول روزنامه شوم، دیگر چه فرقی دارد که در آپارتمانم در بوستون باشم یا در اتاق دل بازم در ماسوله (اتاق طبقه بالای خانه عمه اینها را مال خودش می داند)؟ بعد هم می نشیند جدولی درست می کند از اولویت های زندگیش که مثلا مکان مهمتر است یا نوع قهوه ای که در سوپر مارکت پیدا می شود، نیویورک تایمز بهتر است یا شرقی که گاهی هست و گاهی نیست، مردمی پر از نصیحت را بیشتر ترجیح می دهد یا مردمانی به کلی مصنوعی، لباس های رنگارنگ به تن مردم چشم نوازتر است یا پالتوهای مشکی.... و از این دست ترجیح های دست اول و مخصوص خودش. می دانم هر چه لباس سیاه زمستانی است را دوست دارد. دست و دلش می لرزد. اما آخر باز می گوید مگر آخر آخرش چقدر فرق دارد؟

هیچ نظری موجود نیست: