با چشمان آدمها مشكل پيدا كرده ام.از نگاه كردن به انها مي ترسم.بهتر است بگويم ديگر مي ترسم.قبلا نميترسيدم.اين قبلا خيلي هم دور نيست.نه دورتر از انقراض دايناسورها.
شايد مال همان وقتهايي باشد كه من باورها يم را محكوم به انقراض ديدم.با باورها نميتوان شاد زيست چون ناقض انها هميشه وجود دارد.گزاره هاي هميشه ناقض باورهايم،مرا به اينجا كشانده كه حالا هنگام حرف زدن ،ستون و كاشي هاي كف لابي دانشكده ،پايه شكسته صندلي روبرو يا تخته كهنه هاي ميز انجمن برايم حكم همان چشماني را دارند كه موقع حرف زدن بايد به انها نگاه كنم.اصلا مي دانيد ،من با چيزي كه در ان چشمهاست مشكل دارم.چيزي از جنس عشق يا نفرت ،دوستي يا بيزاري ،گنگي ،گيجي،استفهام و بدتر از همه ...درخشش!!
خودم را بخواهم خلاص كنم بايد بگويم با نگاهها مشكل دارم.
گريز به شعر ،به سياست ،به طبيعت ،به جنايت حتي...و يا هر چيزي كه تو اسمش را مخدر ميگذاري،براي رهايي از فكر تنها بودن است ...شايد سالها طول بكشد تا من بتور كنم كه’’ اگر تنها ترين تنها شوم ،باز خدا هست.‘‘
شهامت ميخواهم...براي چشم دوختن...حتي اگر نفرت بر سرم ببارد ...يا مهر و دوستي مرا در بر گيرد!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر