دوست داشتم باهاش حرف بزنم...
- ميبينمت؟
-اره،4:30 كلاسم تموم ميشه ميام تو سالن!
جفنگيات كلاس تاريخ اسلام كه تموم شد منم به فصل 11 ليدي ال رسيده بودم.كتابو بستم حاضر خوردم،اومدم برم باهاش حرف بزنم...داشتم خفه مي شدم.نمي دونستم چي ميخوام بگم،دلم تنگ شده بود.براي سورنا،براي خودش،براي پدرم،براي روزگار چپي بودن،براي همه خاطرات خوب چند ماه پيشم،براي حرف زدن ،براي بغض كردن،براي اينكه يكي به حرفام گوش بده و وسطش هي روايت و حكايت و خطبه و سخنرا ني و حديث و نصيحت تحويلم نده!...بود و نبود.خواستم بگم ...هي..يه دقيقه بمون،من حرف دارم.نرگس نبود،ژابيزم رفته بود كلاس ويلون،اون يكيم كه با طرفش! دم در اصلي قرار داشت!ساعت نزديك 5 بود.اون روزه بود ،من نه!خواستم بگم هي...يه دقيقه...
از دستش عصباني بودم.بيخود.همينطوري.شايد چون........يهو گفت :تو نميخواي بري كرج؟كي ميخواي بري كي ميخواي برسي،داره شب مي شه ها!!پاشو برو!!!تمام عصبانيتمو تو چشمام جمع كردم و زير لب گفتم چشم!!اما از جام تكون نخوردم.اه...لعنت به هر چي...بين دوستاش بود!سرش گرم بود...و من پر از حرف پر از حفره هاي خالي.پر از كلمه و هجا و پر از...دلم ميخواد كوير بخونم...تقيه درد!نه علي شريعتي عزيز!تقيه درد كار من نيست!من خود خواه تر از اوني هستم كه دردهامو نگم و زخمامو نشون ندم...
لج كردم...دستهامو گذاشتم رو ميز انجمن براي صدمين بار به روزنامه هاي اون روز نگاه كردم.حتي وقتي گفت خداحافظ برنگشتم نگاش كنم.نفهميد من مي خواستم باهاش حرف بزنم.شايد ترسيد.اصلا اون روز مثل هميشه نبود،به زور مي خنديد،سر حال نبود،انگار خيلي خسته بود...


-

هیچ نظری موجود نیست: