من و سامي تصميم گرفته بوديم كافر بشيم...
نماز مي خوانديم ولي درست پشت به قبله...!!
روزه مي گرفتيم و با عرق سگي افطار مي كرديم...!!!
طواف مي كرديم دور همديگر...

يك روز خدا آمد پايين...
گفت احمق..!! با اين كارها كافر بشو نيستي...!!
بايد دلت كافر باشه... نيت كفر داشته باشي...
تازه كافر كافر هم كه بشي جايت همينجا ور دل خودم خواهد بود..!!

گفتم: آقا جون ما نخواهيم تو رو ببينيم بايد چه كار كنيم..؟؟
گفت: شرمنده....!!!


هیچ نظری موجود نیست: