يه ساعت ديگه از ژنتيك داشتم.غصم گرفته بود.وااااااااي....رفتم رختكن گروه روپوش بپوشم.وسط سالن ديدمش.باهام اومد.مي دونستم ميخواد باهام حرف بزنه.سكوت...سكوت...سكوت...داشت نگام ميكرد.مي دونستم.همونطور كه داشتم دكمه هامو مي بستم،برگشتم تو چشماش نگاه كردم و گفتم:’’ چه جوري عاشقش شدي؟‘‘
جا خورد ...از چشماش معلوم بود...
-چه جوري نداره ...يعني اصلا رابطمون اونطوري كه تو فكر ميكني نيست...
دروغ ميگفت...معلوم بود،خودشم مي دونست...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر