چشمانم را بستم..دستهايم را در دو طرف بدنم باز كردم و همه باران،پاييز، برگها و همه دنياي زرد اطرافم را در اغوش كشيدم...برگ زردي چرخ زنان در دستم افتاد...چشمانم را باز كردم...صدايش كردم ...نشنيد ...مي خواستم برگ را به او بدهم،دوست داشتم شاديش را ببينم...خسته بود و بيقرار و دلتنگ...
در كمدش را داشت باز ميكرد كه نفس زنان به او رسيدم... برگ هنوز در دستم بود،گفتم:’’مي گن اگه يه برگ پاييزي چرخ زنان بيا پايين و تو بتوني تو هوا بگيريش خوشبختي ميا سراغت...بيا اين خوشبختي مال تو.‘‘
برگ رو بهش دادم ،خنديد اما شاد نشد.تمام روزمي ديدمش كه پريشان بود و رنجيده و غمگين...
كاش شاديش را همين روزها ببينم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر