چهار پنج ماه بعد از اينكه پسر همسايه شكم دختر همسايه رو كاملا اتفاقي!!! بالا اورد،و گند همه چي در اومد،اصغر اقا سر دخترشو گذاشت لب باغچه و ...
تنها چيزي كه يادش مونده بود- تنها چيزي كه تونست از لاي پرده پشت پنجره ببينه- مايع غليظ و سياهي بود كه از كناره هاي حوض به طرف باغچه راه افتاده بود و چشمهاي دختر همسايه كه با رضايت و هراسي بسيار عميق به اين اعدام پدرانه !!و دلسوزانه !!!نگاه ميكرد...قاضي ،وكيل ،دادستان، هيات منصفه و مجري حكم همه يكي بودند ...پدر...چقدر كشتن ادمها راحت بود ،مثل چيدن يك خرمالوي نارنجي و گنده در يك روز پاييزي ...چشمهايش را بست ،سالهاي زيادي از ماجرا ميگذشت.اما هر وقت چشمانش را مي بست ،چشمهاي پر از هراس او را مي ديد و رضايتي عميق كه هم در او وجود داشت و هم در نگاه پدر...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر