هوا بد جوري سرد شده… سوز هوا كم از آن سال هاي كودكي در آن شهر كوهستاني ندارد…
دم غروب شال و كلاه كردم رفتم بيرون چيزي بخرم…
دنبال خودكاري مي گشتم كه بشود با آن درد ها را نوشت…
درد هاي بي درماني كه با هزار جور قرص و دارو رفع نمي شوند…درد هايي كه
مثل چايي هاي خاله خانوم تلخ بودند ولي مي چسبيد…!!!
درد هايي كه سر و ته اش و وسطش مربوط به يك چيز بود…. يا بهتر بگويم "يك نفر بود"…
به بقال گفتم: خودكاري براي نوشتن درد ها….
گفت: همين يكي را دارم كه خودم استفاده مي كنم… اگر مي خواهي ببرش… درد بي خانماني… درد سوز سرما و
تمام شدن نفت بخاري هميشه خراب خانه را… و درد جوراب هاي هميشه سوراخ را خوب مي نويسد…
گفتم: نه آقا … خودكار درد من يك خودكار ديگر است…
آمدم بيرون … هوا سرد سرد… سوز منجمد كننده اي بود… به سرم زد برگردم همان خودكار را بگيرم…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر