دست ها بالا..!!
و اين صداي كودك كنار باغ بود...
كه با تفنگ چوبي خياليش مرا نشانه رفته بود...
و من به يك نگاه خوب ديدمش.

دست هاي كوچك لرزان .. و آن صدا كه از جهان ديگري برون دميد..
و قلب كوچكي كه مي تپيد... وآن سلاح كوچكي كه بر زمين نشست..

و قلعه سپيد آرزوي او به مرز شب رسيده بود .. و مرز انهدام.
وباز هم زير مرز انهدام دوباره قد كشيده است..

و من هنوز ايستاده ام...
ميان باغ...
وآن تفنگ چوبي هم هنوز...


هیچ نظری موجود نیست: