مدتهاست كه ديگر نمي توانم عاشقانه بنويسم.مي ترسم...مي ترسم به كسي بگويم كه دوستش دارم...مي ترسم اگر بگو يم از من دور شود...بسيار دور.
يادت مي ايد،سال پيش بود...همين موقعها شايد...موزه هنرهاي معاصر...هنرهاي مفهومي...همه همت دنيا را جمع كردم و گفتم كه عاشقانه دوستت دارم...و تو گفتي كه نمي تواني...چون عاشقانه داشتن تو يعني فردا همه چيز تمام ميشود...و تو مي خواستي دوستي با من ابدي باشد...
مي دانم...حالا ديگر يقين دارم كسي هست كه تو را عاشقانه دوست دارد...و تو هم احتمالا...
ترسيدم انروز كنار راه پله هاي كتابخانه از تو بپرسم دوستش داري ؟و تو بگويي خيلي...ترسيدم آن را بشنوم...گفتم بگذارم اين روزهاي پاييزي ارام و بي سرو صدا بگذرد...
مي داني هر وقت تو را با او مي بينم بغض مي كنم؟مي داني حتي اگر بخواهم ديگر نمي توانم تو را عاشقانه دوست داشته باشم...ديگر نمي توانم...
اين روزها بسيار نا ارامم...نرگس مي گويد...بنويسم...كاف مي گويد...بايد خوشحال باشم چون سپيد تاك بالاخره راه افتاده است...ژابيز مي پرسد حالم خوب است؟كاش مي توانستم به او بگويم كه دوست دارم برايم با ويلونش اهنگي بزند و من چشمانم را ببندم و همانجا-هر جايي كه هستم-چهار زانو روي زمين بنشينم و گوش دهم...
از نگاهها ،لبخندها و پرسشها مي گريزم...نمي دانم ايا باز انقدر شهامت خواهم داشت تا در چشمان درخشان كسي نگاه كنم و بگويم كه چند وقتي هست كه دوستش دارم؟نكند از دستش بدهم؟نكند دوباره كس ديگري عاشقش شود و من تنهاتر شوم؟مثل انكه همه شهامتم را همان جا در موزه هنرهاي معاصر جا گذاشته ام!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر