آن موقع من هنوز به دنيا نيامده بودم...
مي گويند شوهر خاله جان كه مي ميرد خاله جان تا پنج شش سال همچنان از سر عادت صبح ها ساعت پنج بيدار
مي شده و براي شوهرش صبحانه درست مي كرده.. ( خود خاله جان صبحانه فقط يك چاي تلخ مي خورد...)...
يك سفره مفصل توي همان اتاق آفتابگيرشان كه رو به حياط بود مي انداخته و بساطي كه بيا ببين... سرشير و كره و پنير و
همه آن چيزهاي كه آقاشون زمان زنده بودن مي خورده...

بعد از پنج شش سال كه من چشم به دنيا باز كردم از همان اول توي خانه خاله جان بودم...
تا آنجا كه يادم مي آيد از وقتي مفهوم صبحانه را فهميدم چيزي كم از ناهار نداشت... تازه آن هم هميشه كله سحر بايد بيدار
مي شدم و هر روز همين آش و همين كاسه... خلاصه اينكه من بايد نقش آقا جان را تمام و كمال ايفا مي كردم...

خاله وقتي سفره را پهن مي كرد خودش مي نشست گوشه سفره و من را تماشا مي كرد و نرم نرم لبي به ليوان چاي تلخش
مي زد... از دوران شوهرداري فقط همين لذت مراسم صبحانه برايش مانده بود... كه من هم انصافا كوتاهي در آن نكردم...!!!

هیچ نظری موجود نیست: