گوشها يش را گرفت.نمي خواست هيچ صدايي بشنود.نمي خواست باز هم بارها و بارها بشنود كه نبايد زندگي را سخت گرفت،بايد قوي بود،بايد كنار امد،بايد....بايد....بايد...خسته بود...چرا كسي نمي فهميد.چرا كسي نمي خواست بفهمد كه او فقط يك انسان است با ظرفيت و مسئوليت محدود...
ديدمش همانطور كه گوشهايش را گرفته بود از در اتاق بيرون رفت،حالا ديگر چشمهايش را هم بسته بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر