(سورنا 2)
دارم عذاب ميكشم.از بازي كردن و رقصاندن رندانه كلمات و واژه ها خسته شده ام.از اين همه زور زدن براي انكه كسي ،دوستي،گدايي،همكلاسيي،آدمي مثل خودم حرف مرا بفهمد،خسته شده ام.اگر در يك قبيله بي تمدن ! زندگي ميكردم تنها صوت و هجاها و نگاهها بود ميان من و انساهاي ديگر.آن موقع با يك نگاه همه چيز را مي فهميديم.با يك هجا ،با يك صوت بلند و كشدار هر چه را كه بايد درك ميكرديم.چقدر آن موقع ميتوانستيم همديگر را خوب و قشنگ دوست داشته باشيم.فوق فوقش اگر از دست هم عصباني و دلخور ميشديم همديگر را كباب ميكرديم و مي خورديم!!!ديگر جلوي هم فيلم بازي نميكرديم كه آخ! آدم عوضي كلاش پدر سوخته!!من چقدر تو را دوست دارم !تو چقدر ماهي!!!!

هیچ نظری موجود نیست: