دستهايش يخ كرده بودند. در را باز كرد.آنهمه آدم...احساس ميكرد زير نگا هها يشان همه چيزش لو ميرود.مانتو روسريش را با كندي و لختي در آورد.رفت روي صندلي نشست و چشمهايش را هم بست.دلش شور ميزد.منتظر اولين درد شد.آمد،يكهو، تند و عميق. با هر حركت دست او قلبش از كف پايش به دهانش مي آمد.دندانهايش را محكم به هم فشار مي داد،دستهايش را روي صندلي فشار مي داد و مي دانست كه سفيد شده اند.يكي ديگر ،يكي ديگر،خداي من !!چقدر به زن بودنش فحش مي داد.كاش مرد بود.مردها بي دردند ....بي درد...كاش خدا در لحظه آفرينش او تصميمش را عوض ميكرد.احساس ميكرد با درد ديگري حتما مي ميرد،دستهاي زن آرايشگر تند تند روي صورتش بالا و پايين ميرفتند. چرا تمام نمي شد.مگر يك ريزه ابرو چقدر كار دارد...ابروهاي خرس را كه مرتب نميكند...لعنت! لعنت!به علاقه او براي زيبا تر بودنش!اگر نبود كه اينقدر به زحمت نمي افتاد...خودش بود با ابروهاي كماني خودش بدون آرايش،خود خود خودش...بي درد...عين مردها...عين خود او...تموم شد عزيز! عمري بر او گذ شته بود بيا آينه رو بگير... آينه را گرفت،او را ديد كه در آينه مي خنديد...مثل هميشه ... بي درد ...



هیچ نظری موجود نیست: