آن چند روز مي خواستيم كمي طعم خواب را با دل و جان بفهميم... يا نمي دانم...
خواب را بجويم... قورت دهيم...
از آن شهر هميشه شلوغ دور بوديم... و آنجا نه تلفني بود... نه خواهري كه هميشه
پر از غر و لند است (كه صدايش كم از زر زر تلفن نداشت..) و نه غذاي درست و حسابي...
هر چه بود خواب بود...
خواب براي ما عبادت بود...
در آن لحظا ت نه غيبتي بود... نه دروغي... نه گمان بدي...
گناهي اگر بود غفلت بود كه در آن روز ها ما اصلا زير بار آن نمي رفتيم..!!
بيدار شدن در صبح زود يك جور لذت داشت... در بعد از ظهر ابري يك جور ديگر
و دم غروب هم بيدار شدن لذت ديگري داشت... ولي از همه لذت بخش تر وقتي بود كه هنگام
بيدار شدن تشخيص نمي داديم كه چه وقتي است...!
" خواب روياي فراموشي هاست...
خواب را دريابم...
كه در آن دولت خاموشي هاست..! "
(حميد مصدق)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر