خاله جان كتري رو بگذار رو چراغ نفتي تا بيام...!!
دماغم كيپ شده... سوزي از كنار پنجره مي وزد و باران سگي پاييز در ايوان جلويي
غوغا به راه انداخته... سرما خورده ام... چه سرما خوردني...!!
عصري خاله جان رفته بود بيرون برايم ليمو شيرين بخرد. توي باران پايين چادرش گلي شده...
نمي دانم كي گفته با ليمو شيرين سرما خوردگي خوب مي شود..؟؟!!

خاله جان گفتم كه..!! من شلغم دوست ندارم...!! به خدا با همين قرص و دوا هاي
لا مسب خوب ميشم..!!

دم غروب سپيده آمده بود اينجا.. يك استامينوفن بچه آورده بود براي من تا زود تر
خوب بشوم... گفتم : "نميشه بوست كنم... مريض ميشي..! " دروغ گفتم.. وقتي خاله
جان رفت بيرون ماچش كردم..!!

بخوور اكاليپتوس...؟؟!!! نه خاله... نمي خوام... دماغم مي سوزه..!!

تن درد شديدي دارم... كز كرده ام گوشه اتاق .. از لاي پرده به تير چراغ برق توي
كوچه نگاه ميكنم... و قطره هاي باران كه از كنار لامپ برق مي زنند و مي افتند تو
باغچه...

از خاله جان خبري نيست... مي روم اتاق پشتي...
يك قابلمه آب با برگ هاي اكاليپتوس روي چراغ نفتي مي جوشد... و يك بشقاب
ليمو شيرين قاچ كرده و يك كاسه پر از شلغم داغ كه هنوز بخار از آن بلند مي شود...

خاله جان كنار چراغ نفتي خواب خواب است...
با خودم مي گويم: اگر امروز سرما نخورده بودم خاله جان چه بهانه اي براي زندگي
داشت..؟؟



هیچ نظری موجود نیست: