يك نفر تا آستانه جان دادن رفت و برگشت...
يك نفر سحري مي خورد... غروب با الكل افطار كرد...!!
... يك نفر كليه خود را فروخت .. پولش را احتياج داشت...
يك نفر با نگاه هايش دل مي برد... يك نفر براي ديدن يك نفر قند توي دلش آب ميشود... و هيچ وقت او را نمي بيند...
يك نفر از سرما مثل سگ به خود مي پيچيد.... يك نفر مي گويد به سلامتي...!! نوووش...!! و پياله آب را بالا كشيد...
يك نفر جان سپرد....
يك نفر مي پرسد كي شب تمام مي شود...؟؟ و او سيگارها را تا آخر مي كشيد و از خير فيلتر آن هم نگذ شت...
يك نفر تنها نشسته و تخمه مي شكند... صداي تق تق تخمه ها مثل سوهان اعصابش را مي تراشد...
يك نفر را كشتند...
يك نفر به كوه فرار كرد... وآنقدر بالا رفت كه دلش براي پايين تنگ شد...
يك نفر در علف ها غلت مي زند.... گاهي بلند مي شود خودش را مي تكاند....
و بعد دوباره مي افتد و غلت مي زند... آخرين بار آنقدر غلت خورد كه ديگر نمي توانست بلند شود ...
يك نفر خود كشي كرد ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر