سپيده همهاش به من ميگويد يك چيز شاد بنويس...!!
ميگويم الان كه فصل نوشتن چيز شاد نيست... فصل سرد است... مگر يادت رفته..؟؟!!
ميگويد فصل سرد مال اون موقع بود... الان روحيه ميخواهيم...يك چيزي بگو تا گرم
شويم...
يادش رفته پارسال و پيارسال زمستان كه ميشد "فصل سرد" ما بود... دلها سرد ميشد
... اميدها سرد بود... و رابطه ها سردتر از هر وقتي...
سپيده..!! شيرپلا را يادت رفته..؟؟ توي گرگ و ميش هوا و پاها تا زانو تو برف رفتيم
اون بالا...
يادت رفته سرماي زمستان آن بالا چه ابهتي داشت..؟؟
تو رفته بودي لبه بام پناهگاه و توي تاريكي گلوله هاي برف را پرتاب ميكردي ....
من گوشه اتاق پناهگاه و كنار بخاري كز كرده بودم...
بين ما كدر بود... و بين من با خودم... و تو با خودت...
زمستان سرد بود...زمستان بايد سرد باشد... ميشنوي سپيده...؟؟!! بايد سرد باشد...
هميشه اينطور بوده... نبايد خلاف آن را انجام دهيم...
باز ميگويد شاد بنويس... شا د بگو... شا د بخوان...!!
چرا حرف حاليت نميشود سپيده...؟؟!! زمستان بايد سرد باشد... نبايد شاد باشيم...
سپيده...!! داري ميزني زيرش...!! نبايد تخلف كنيم...
برقصم...؟؟!! سپيده..!! خل شدي..؟؟!
من برقصم..؟؟ توي زمستان..؟؟ با تو...؟؟!!
باشه...قبول... ميرقصم... ولي قول بده تا صبح برقصيم....
پس زمستان چه ميشود...؟؟!!
باشه..باشه...قبول.... ميرقصيم... ولي تا صبح....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر