يك برگ ـاخرين برگ پاييزي درختهاي حياطـدارد چرخ مي خورد و پايين ميايد.هيچ كس نيست كه بگيردش.ان خوشبختي معلق و ول را بقاپد...من پشت پنجره ايستاده ام و فقط نگاه مي كنم!وااااااااااااااي بادبادك...هيچ وقت نتوانستم بادبادكي داشته باشم.اينقدر كه مرا استريليزه !بزرگ كرده اند.هيچ وقت نتوانسته ام با خيال راحت نخ بادبادكم را در دست بگيرم و بدوم،چون ممكن بود بيفتم!!از ترس افتادن تا به حال به كوه نرفته ام،ندويده ام.از ترس شكست خوردن در هيچ مسابقه اي شركت نكردهام...خواسته ام يك مبارز باشم اما مگر مبارزها هم اينقدر ميترسند؟؟مگر انها ميگذارند كه دلشان بپوسد!!...نه...اما من پشت اين پنجره...ان بيرون برگ معلق خوشبختي...من منتظر پشت پنجره هاي قدي خانه،مدرسه ،دانشكده...و همچنان منتظر... گاهي منتظر برگي...خيلي وقتها منتظر كسي كه دوستش دارم...كه از در خانه بيايد تو...در سالن را فشار دهد و بيايد و دستي تكان دهد...دستي كه مرا ياد بادبادك هوا كردن مي اندازد...ياد برگ چرخان..يكي از همان هايي كه دم در كمد به همان دست بادباكي دادم...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر