بارها سعي كرده بودم حلقه را از انگشت دست چپش در بياورم وقتي مي فهميد انگشتش را خم ميكرد نميدانم چه سري در كاربود ،بدون حلقه ازدواجش هيچ كاري نمي توانست بكند حتي ليوان آب را هم با ان دستش نمي گرفت...هيچ كجا هم نمي رفت.يك حلقه ساده نقره اي!!كه اندازه اندازه انگشتش بود.يك روز نشاندمش و گفتم ،ديگر داري حرصم را در مياوري..اين يك مثقال حلقه يعني...خنديد،اه لعنت به اين خنده ش كه آدم را پيش خودش ضايع ميكند.گفت ..نه انگار چيزي نگفت،دست چپش را مشت كرد به حلقه نگاهي كرد و...بلند شد رفت پشت پنجره ايستاد.حتي حالا كه مرده شور دارد مي شوردش هم حلقه در انگشتش مي درخشد.اگر من بالاي سرش بودم حتما حلقه را در مي اوردم..حيف...آخر نفهميدم كه چه سري در اين حلقه بود كه آنقدر دوستش داشت...سرم را كه بلند كردم تا همه اشكهايم را ببينند ديدم همه دارند به انگشت دست چپش نگاه ميكنند.....
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر