كاش مي‌شد يك بار ديگر در آن شهر قدمي بزنم... نفسي بكشم ... و به خوابي عميق بروم...
كاش باز هم در آن اتاق كوچك و محقر كنار آن چراغ نفتي چرتي مي‌زدم... شعري مي‌گفتم...
كاش هنوز هم فرصت برگشت به آن شهر را داشته باشم...
بدون اينكه غريبه باشم...

سپيده..!! بنويس آنجا چه خبر است...
برايم بنويس توي آن خانه سرسبز آيا هنوز جايي براي من هست..؟؟!!
اصلا آن خانه هنوز سرسبز هست يا نه..؟؟

سپيده..!! هنوز غروب ها مي‌روي بالاي درخت...؟؟ يا ديگر حالش را نداري...
اگر مي‌روي برايم بگو كه غروب هاي آن شهر چگونه است...

سپيده..!! مي‌داني كه اينجا هيچ اتفاق تازه‌ اي نمي‌افتد...
صبح ها با "بيوشيمي" شروع مي‌شود و غروب ها را با "شيمي فيزيك" افطار مي‌كنم...
در هيچ ساعتي از روز هيچ اتفاق جديدي و هيچ خبر جديدي نيست...

ولي مي‌دانم...
كه صبح هاي تو هنوز با تاب بازي شروع مي‌شود و ظهر ها از توي باغچه ريحان مي‌چيني...
و غروب ها را بالاي درخت هستي...
آه... چقدر در زندگيت تازگي داري... من به تو حسوديم مي‌شود...

سپيده...!! برايم بگو... بگو كه هنوز زندگيت همينطور است...
بگو... بگو كه هنوز وقت دارم كه برگردم...





هیچ نظری موجود نیست: