ميان دشت خواب من گلي عجيب به بار زندگي نشسته است
گلي كه ريشه هاي خود درون خاك من دوانده است
گلي كه بوي زندگي به باغ من كشانده است

گلي كه با نسيم قلب من شراب سحر خود به جان من فشانده است
عجب مراست كه اينچنين گلي چگونه در وجود من به بار زندگي نشسته است
و باغبان قلب من چگونه بي حضور من
چنين جسور تمام هم و غم خويش را به پاي اينچنين گلي نهاده است

گلي كه ساقه اش به دست ديگريست
و ريشه اش به عمق جان من رسوخ كرده است
و مستي شميم زندگي دهنده اش چنان مرا تكانده است كه در حضور او زمين و آسمان ز ياد مي رود

مرا چنان گلي است كه در زمين و آسمان كسي نديده است.

هیچ نظری موجود نیست: