اينجا غروب ها مصنوعي شده اند... و گاهي كه باران ميبارد احساس ميكنم فقط براي رفع تكليف ميبارد...
دانه هاي برف آن نجابت را ديگر ندارند...
گاهي همسايه بغلي من كمانچه ميزند... زمزمه گوش نوازي دارد ولي نميدانم چرا اينقدر خشك و بياحساس
مينوازد.... زياد كه ميزند سردرد ميگيرم....
طرح هاي گبه ي زير پايم به طرز اغراق آميزي ساده است... احساس ميكنم فقط براي آدم هايي كه بوق
سادگي و كودكي در گوش ديگران مينوازند ساخته شده... تا شايد دكوراسيون نمايشي كودكيشان را
به رخ ديگران بكشانند...
ديگر عود روشن نميكنم .... بويش به طرز بچه گانه اي عاشقانه است....
به درويش بازي هاي كلاشانه بد بين شده ام..
ميترسم دوست داشتن تو هم كم كم در ذهنم تبديل به يك هرزگي تهوع آور و مصنوعي شود...
بايد بلند شوم.. بروم آبي به صورتم بزنم... تا دير نشده...
تا كم كم سايه خودم را هم مصنوعي نپنداشته ام...

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر