يكي دو تا دوست آمريكايي هم پيدا كرده‌ام. بچه‌هاي ساده و بي‌ريايي هستند. يكي از آنها "امي" است كه در آزمايشگاه كناري ما كار مي‌كند. دختر بانمكي است. تمرين‌هاي آمارش را مي‌آورد به آزمايشگاه ما تا با تمرين‌هاي من چك كند. مي‌گويد پارانوئيد تمرين حل كردن دارد. ديگري پسري است به نام "اريك" كه با هم همكلاس هستيم و يكي هم "فليشيا" كه دختري سياه‌پوست و بسيار مهربان است. بچه‌هاي ساده‌اي هستند اين آمريكايي جماعت.

دوستان صميمي من يك پسر و دختر هندي هستند. ريتا دختر هندي است كه از روز اول پيدايش كردم و بسيار به من كمك مي‌كند. ريتا هر روز به من يادآوري مي‌كند كه فردا آخرين مهلت فلان چيز است، امروز كلاس فلان را فراموش نكني و از اين چيزها. ريتا مسيحي است. نمي‌دانستم در هند هم مردم مسيحي پيدا مي‌شود. عابد پسر هندي است كه در آزمايشگاه من كار مي‌كند. دانشجوي فوق ليسانس است و مسلمان است. وقتي مي‌فهمد كه من با خوردن گوشت خوك مشكلي ندارم كلي تعجب مي‌كند و تاكيد مي‌كند كه خوردن خوك حرام است!! در دلم مي‌گويم من را نگاه كن كه هزاران كيلومتر از تهران دور هستم و باز از حلال و حرام مي‌شنوم. بحث به مشروب مي‌كشد و عابد مي‌گويد من گاهي آبجو مي‌خورم!!!! جل‌الخالق! يعني اين حرام بودن در اسلام درجه بندي دارد؟ مثلا خوك از اتانول حرام‌تر است؟ به هر حال روزها با عابد خيلي مي‌خنديم. به نظر پايه‌ي خوبي است براي تفريح و خنده.

مهناز هم در آزمايشگاه بغل دستي ما كار مي‌كند. فكر كنم لازم نباشد كه بگويم ايراني است. مهناز پنج سال است كه در شارلوت است. پر از تجربه است و كلي نكته به من ياد مي‌دهد. مي‌گويد اگر گاهي كاري بيرون كاري داشتي بگو كه من با ماشين ببرمت.

هیچ نظری موجود نیست: