من هیچ وقت در خودم نمی دیدم که این همه راه (در حدود پنج هزار کیلومتر) را رانندگی کنم. هیچ وقت هم فکر نمی کردم که از این همه راه و این همه رانندگی اصلا خسته نشوم و بسیار هم لذت ببرم. انگار سوختی بی پایان در بدنم بود که هر روز خودم داوطلبانه پشت فرمان می نشستم و ساعت ها می راندم. یک لیوان لاته هم کافی بود تا سه ساعت بعدی را شروع کنم.

اسم سفر جاده ای (Road trip) که می آید معنی اش این است که چند نفر قرار است به مدت زیادی شبانه روز با هم باشند؛ که بخش زیادی از آن در جعبه کوچکی به نام ماشین اتفاق می افتد. و این خودش یعنی هزاران افت و خیز و جذابیتی که برای من خیلی جالب است. من عاشق داستان های بی سر و ته روزمره ای هستم که در حرف ها و حرکات مردم اتفاق می افتد و خوتان حساب کنید که در یک جعبه کوچک حاوی چهار آدم چقدر داستان می تواند در مخ من شکل بگیرد. این به کنار، ارتباط با آدم های جدید در کوچه و خیابان و هتل و رستوران از علاقه های همیشگی من است که در سفر تشدید هم می شود.

مثل همیشه موسیقی در این سفر نقش بزرگی داشت. من به خصوص وقتی که رانندگی می کنم خیلی از موسیقی تاثیر می گیرم. مثلا این آهنگ لامصب “say what you need to say” را هر وقت که می شنیدم "ایرا" را به خاطر می آوردم و آن شب یادبودی که برایش در دانشگاه برگزار کردند و اینکه من نرفتم آن بالا تا از قهوه های لاته ی ایرا تعریف کنم.

پی نوشت: یک مدت زیادی است که دارم فکرمی کنم آیا من عکس را هم به این وبلاگ اضافه کنم یا نه. طرف محافظه کار ذهنم می گوید این وبلاگ برپایه نوشتن و قصه پبردازی است؛ بگذار هر کس تصویرها را خودش بسازد. اما طرف تحول گرای ذهنم چیزهای دیگری می گوید.

هیچ نظری موجود نیست: