خودکارهای رنگی ات را هی از این دست به آن دست می دهی و چیزی می نویسی. گاهی قاطی می کنی که الان باید با چه رنگی بنویسی. پاهایت به هم چسبیده اند و شانه هایت کمی به طرف دفترت خم شده اند. موهایت بلند هستند و روی دفتر ریخته اند. گاهی چشم هایت از بین موها تخته را نگاه می کنند و بعد فورا به روی دفتر بر میگردند. یک جوراهایی احساس می کنم از خودت حفاظت می کنی. و خودکارهای رنگی ات اسلحه هایت هستند. چشم های کمی چپت کاراکترت را کامل کرده است. از آن کارکترهای کارتونی که من همیشه دنبالشان هستم. آن هایی که بدون اینکه بخواهند متفاوتند و بدون اینکه بدانند با نمکند.

معلم که باشی و رو به روی سی نفر بایستی و چشم در چشمشان حرف بزنی؛ مثل این است سی نفر سوژه داشته باشی. هر کدام با یک کلاه خود و زره و اسلحه. برای منی که بزرگ ترین هیجان زندگی ام "آدم ها" هستند؛ سر و کله زدن با دانشجوها مثل سفره شام عروسی است برای آدمی شکم پرست. شیرینی بعد از اتمام کلاس به تمام استرس قبل از کلاس می ارزد.

هیچ نظری موجود نیست: