این سمینار داخل دانشگاه هر چی نباشد حداقل دو تا دستاورد بزرگ برای من داشت. اول اینکه بعد از مدت ها گیس و گیس کشی و هم دیگر رو چزوندن؛ بالاخره (به لطف الکل) فرصتی پیدا شد تا من و اشلی با هم مکالمه دوستانه ای داشته باشیم و کمی از نقاط مشترک صحبت کنیم. اولش به شوخی بهش گفتم "شدیدا منتظر بودم امروز تو هم یک سیمناری چیزی داشته باشی تا با سئوال و اینها بچزونمت!" با لحن و قیافه ای مظلوم می گوید "تو چرا همیشه می خوای من رو بچزونی؟" خلاصه اینکه فکر کنم باید پرونده موش و گربه بازی با اشلی را ببندیم و پرچم سفید را بالا ببریم.

بعد هم اینکه این دختر خوشگله (سامانتا) که الان دو سال است که در اتاق بغل دستی ما کار می کند و یک بار هم یک سلام و علیک رد و بدل نکردیم بالاخره سر صحبت را با ما باز کرد و حالا دیگر یک لیوان شراب هم با هم خوریدم و شام را هم پشت سرش زدیم.

گفتم یک چند تا خبر خوش داده باشم....

هیچ نظری موجود نیست: