دست سیامک را گرفتم و بردم کمی تهران گردی. غر می زد که من اعصاب بیرون رفتن ندارم و همین دور هم جمع شدن های خانگی بیشتر به من می چسبد و من به ایران آمده ام تا شما را ببینم نه در و دیوار شهر را و حرف هایی از این دست. می دانستم به روزنامه اعتیاد دار. آنجا که هست نیویورک تایمز می خواند و اینجا هم شرق و دنیای اقتصاد را انتخاب کرده است. چه آنجا باشد چه اینجا، می رود اخبار آلودگی و ترافیک و بی برنامه گی های شهر را پیدا می کند و چس ناله سر می دهد که این شهر شهر من نیست. کنار دکه نگه داشتم تا برود یک دل سیر روزنامه بخرد. کمی رانندگی کردیم تا حوالی قلعه مرغی بعد هم بردمش حوالی دانشگاه تهران. دانشگاه تهران را که می بیند گل از گلش می شکفد. می گوید کاش پیراشکی فروشی ها باز بودند نگه می داشتی چیزی می خوردیم. می دانم به اوج لذت رسیده است اما همچنان لحن اش ناله دارد. نورون های مغزش را اینطوری پیچیده اند. نطق آخرش را دوست داشتم. می گفت کسانی که هجده سالگی تا بیست و چند سالگی شان را در دانشگاه تهران گذرانده باشند خصوصیاتی دارند که از دور نمایان است. مثل برگی در باد معلق می زنند. یک روز این طرف می روند و روز دیگری آن طرف. اهل شکم هستند و غذا خوردنشان بی دغدغه است. پیاده روی می کنند و تا دلت بخواهد وراج هستند. چیزی را چندان جدی نمی گیرند و تعصبی هم ندارند. یک کلام آرامش روحی دارند. می گویم پس تو چرا اینطوری شدی؟ با صراحت می گوید من هم دقیقا همین طوری هستم. با خودم فکر می کنم احتمالا انکار هم یکی از خصوصیات این گروهی است که توصیف کرد. چندان هم بیراه نگفت....ه

هیچ نظری موجود نیست: