مثل اینهایی که در خاطر های دهه شصت و پنجاه شان گیر کرده اند شده ام. اینهایی که همه اش در نوستالژی لیوان های تاشو و دفتر صدبرگ ها و آژیر قرمزهایشان مانده اند وچیزی از امروزشان را قشنگ نمی بینند. من هم در آهنگ ها گیر می کنم. اینقدر که خواب می بینم در رستورانی یا میکده ای پشت میکروفون ایستاده ام و نور افکن به صورتم زده است و می خوانم. نور به قدری شدید است که جمعیت را نمی بینم، اما می دانم زیادند. دستهایم را محکم به میکروفون گرفته ام و با زور زدنی دراماتیک می خوانم. مثلن این آهنگ را. صورتم در هم جمع می شود تا روی کلمات تاکید کنم. برای هر کلمه که از دهانم در می آید به صورت اغراق آمیزی انرژی مصرف می کنم. ملت هم تحت تاثیرند. دو پسر سیاه پوست هم با من هستند که با خواندن و رقصیدن همراهیم می کنند. از همان ها که چند سال پیش در آن کافه قدیمی در ممفیس دیدیم.  کسی به زور خودش را به روی صحنه می اندازد تا با من بخواند. دخترکی با موهای مشکی است و شلوار جین آبی پر رنگ. من تحویل نمی گیرم. اما می گذارم تا بعضی از بیت های شعر را تنهایی بخواند. آخر هم قدم زنان از صحنه خارج می شوم و با ملت پشت صحنه خوش بشی می کنم. ملت می مانند و هنوز آهنگ آخر را زمزمه می کنند. 

هیچ نظری موجود نیست: