پوریا از ایران می آید تا چند روزی پیش من باشد. قولش را سه سال پیش، بعد از انتخابات داده بود. قرار بود به کنتاکی برویم که ایالتی بینابین من و پوریا بود. که هر دو سفر کرده باشیم و کسی میزبان و میهمان نباشد. پوریا از انتخابات برایم بگوید و من بیشتر بفهمم که ماجرا از چه قرار بود. کمی هم رفاقت های دوازده ساله را بررسی کنیم. نشد. نیامد. به ایران رفت و به ندرت ازش خبری می آمد. این هفته اما بالاخره پوریا به خانه من می آید. پنج سالی می گذرد از آخرین باری که همدگیر را در آن بندر بارانی دیدیم. تا صبح می نشستیم در آشپزخانه کوچکش و از نیمچه پنجره ای که رو به اقیانوس آرام بود بیرون را نگاه می کردیم و خاطرات دانشگاه را مرور می کردیم و تفسیر می کردیم. حال کمی با هم فرق داریم. پوریا بچه بازاری شده است و من همانند همه سیزده سال گذشته دانشجو مانده ام. دیدگاهمان در مورد انتخابات شاید نزدیک باشد، اما روزمره گی هایمان متفاوت است. هر کدام هم سعی داریم ثابت کنیم که از دیگری هیجان انگیزتر و بی پرواتر زندکی می کنیم. تا بیاید و بنشینیم حرف بزنیم و ببینیم کجای کاریم. 

هیچ نظری موجود نیست: