(۱) شهرم عوض شده است. اما خوب می دانی که نطفه ات که در شرق دنیا بسته شده باشد، کنده شدن برایت سخت است. انگار با همان چسب های اوهوی ایرانی ماتحتت را چسبانده باشند به صندلی های سنگی پارک. نمی خواهی دل بکنی و به محله ی بعدی بروی. گذر کردن (move on) از آن رفتارهای آمریکایی است. گاهی هم خوب است. اما در کل آدم را بی بخار و سطحی می کند. فردگرایی را به نهایت می رساند. تازگی ریشه همه چیز را در اقتصاد می بینم. این رفتارها را هم بدون تعارف به کاپیتالیزم نسبت می دهم.

(۲) شهر جدید زیباست. روزگاری نه چندان دور که هنوز در دیگر نیمکره زمین زندگی می کردم وبلاگی را می خواندم که الان دیگر وجود ندارد. پسرک خانه اش را توصیف می کرد در همین اطراف محله ی جدید من. نه اینکه آرزویم بود که بیایم اینجا زندگی کنم. اما این منطقه برایم جالب شده بود. امروز رفتم در یک کتاب فروشی که همان پسرک همیشه حرفش را می زد. کتابی برداشتم و یک فصلش را خواندم. در مورد "شرف" بود و "چگونه باشرف بودن".

(۳) نه همخانه هست، نه قابلمه درست و حسابی که نصف شب ها سوپ بسازم. اما تا دلت بخواهد آن پایین پنجره آدم رفت و آمد می کند.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

این چسبیده شدن ماتحت بد دردیست. عمیقا می فهمش...

Z.M گفت...

کدوم شهر جدید؟
کجا نقل مکان کردی؟
سرده؟
گرمه؟
یو اسه؟
جنوبیه؟
شمالیه؟
ساحلیه؟
صحراییه؟
خلاصه کجاست؟