وسط پرحرفی های چند روز پیشم یادم افتاد که هشت سال است که روزهای آخر اسفند را در ایران نبوده ام. یک سال به ناهار خوردن ها و پارک گردی ها با عمه خانوم گذشت در پاریس. سال بعد هم رضا صادقی گوش می کردم و در ژنو قدم می زدم تا کوچه هایش را محله ی آینده ام بدانم. هر شش سال بعد از آن را هم در نیمکره دیگر زمین بوده ام.

هفته های آخر اسفندم در ایران را اگر بخواهم خلاصه کنم، همان کلیشه هایی خواهد بود که همه داشته ایم و فرهاد هم خوانده است. چند کتاب می خریدیم، یا از جلو دانشگاه، یا از شهرکتاب، و چند نوار (سی دی یا هر چیز که آن موقع غالب بود). یک روز را هم با سعید و چند نفر آدم نامربوط به خیابان جمهوری و پیراشکی خسروی و خرید ویژه نامه نوروز روزنامه ها می گذراندم. تنها سنت خاصی که بود، سر زدن به قبرستان ظهیرالدوله بود. شاید برای مردگان خاصش، شاید هم برای درخت های قد بلندش و پیرزن بداخلاق نگهبانش.

جغرافیا که عوض شود، فضاها هم به مرور عوض می شوند و نوستالژی ها هم عوض می شوند. مثلن چند روز پیش نوشتالژی کلاس های سالسا را گرفته بودم. اوجش همین چند سال پیش بود، قبل از اینکه درس و مشق جدی شود. شاید تا سالیان دراز دیگر روزهای آخر اسفند و خیابان جمهوری را نبینم. اما سالسا همین بیخ گوش است. می شود هر از گاهی نوستالژی های نه چندان قدیمی را نشخوار کرد. 

هیچ نظری موجود نیست: