عاشقش شدم
نمي دونم چه جوري اتفاق افتاد...هيچي يادم نيست..همه جي از ذهنم پاك شده....از اون موقع هيچ خاطره اي ندارم...
ذهنم خاليه خاليه.شايد خيلي عجيب باشه يا حتي مسخره و يا حتي احمقانه!اما اتفاق افتاده...شايد فكر كنيد زده به سرم...
اما اين يكيم مثل همه اتفاقاي عجيب و غريب دنيا در يك زمان و مكان كاملا معمولي اتفاق افتاد...همه چيز طبيعي بود...مثل هر روز..اگز چه هوا كمي سردتر بود...همه چيز عادي بود...قيافه من ...ادا اطفاراي تو...رفتار مردم دور ميدون....مغازه دارا...اون مجسمه وسط ميدون...با چشماي خيره به جلو...نه....اون مثل هميشه نبود....
حالا من هر روز مي رم و مي شينم وسط چمناي ميدون و بهش خيره ميشم...كم كم داره جون ميگيره..ميبينم كه دست و پاهاشو تكون تكون ميده..نگاش گرم شده...چشماش مهربون شدن و برق ميزنن...حتي مي بينم كه قلبش از پشت اون گچا كم كم داره مي تپه....خب چيكار كنم ...پيش اومد....مهم نيست....هي تكرارش نكن...معلومه كه ميشه...ميشه يه مجسمه رو هم بوسيد...يا حتي ....چرا كه نه....

هیچ نظری موجود نیست: