از موهام آب مي چكه...خيس خيس شدم...همه جونم خيس و سرد...صف اتوبوس خسته كننده ترين جاي عالمه بخصوص وقتي دل آسمون باز ميشه و حالا نبار كي ببار ...حالا وقته باريدن آخه؟چته؟هيچي..سردمه...حالا تو هي پنج دقيقه به پنج دقيقه بپرس چته؟هيچي دارم ميزام!چي؟خندم گرفته آخه چشات گرد شده...چهل و پنج دقيقست كه منتظر اتوبوسيم...صف دراز شده...يه سري نشستن...يه سري به دبوار تكيه دادن...يه سري هم مثل من و تو هي پا به پا مي شن!دستامو مي كنم تو جيبم...فايده نداره...آه....چرا نمياد....حرف كم آورديم...يه سري حرفا وسط گلوي ادم گير مي كنه ..يا همون جا ميمونه يا يه جوري با بدبختي قورتشون مي دي!
يك ساعت و نيمه كه اينجاييم...صف درازتر شده...ما مردم عجب پر روييم يا شايد عجيب فقير!خسته شدم...گور باباي همه..مي شينم رو زمين...پاشو دختر زشته!زشت اونه كه نباشه!چي چي زشته!شما مردا بشينين زشت نيست...من بشينم زشته؟....رومو ميكنم اون ور نمي خوام ببيني عين گوجه فرنگي قرمز شدم!..خيسي زمين از روزنامه ها گذشته و بالا اومده...متلك ها از صف غيرتياي تا مغز استخون مرد!!شروع شده!از كنار دستياي خودم پچ پچ و نگاه هاي عجيب و غريب!زانو هامو جمع مي كنم ...دستامو قلاب مي كنم دورشون.سرمو مي ذارم رو زانوهام...كيفم رو مي ذارم جلوي پاهام....
سرمو ميارم بالا...اينجا رو زميني كه قبلا صف بود حالا هيچ كس نيست جز من...با دستهاي قلاب شده دور زانوها....با چشايي كه احتمالا خواب الودن و خسته...تا مغز استخون خيس و سرد و گيج...يه كاغذ گذاشتي رو كيفم...كنجكاو نيستم ببينم چي نوشتي...مچالش مي كنم...لذت مي برم و ميندازمش تو جوب....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر