سكوت و سكون سلولهاي ديوارها در من رسوب كرده است...نه افتابي مي تابد و نه هوايي جريا ن دارد...بوي پوسيدگي انقدر غليظ است كه جزيي از مخاط بوياييم شده ....چراغ مدتهاست كه سوخته است...و من انقدر شيفته تاريكي كه لامپي ديگر نمي جويم كه جستنش به بيهودگي اميد بستن به پرتوهاي پر از نور و ذره ايست كه صبح ها به اين سلول هجوم مي اورد...بوي ماندگي مي دهم...بوي عجيبي ايت...مخلوطي از هزاران بو كه نمي توانم از هم جدايشان كنم...در هم پيچيده اند بهم اويخته اند در هم حل شده اند در من فرو رفته اند و جزيي از منند...
من بوي نا ميدهم...اينقدر اينجا مانده ام و به رفتن ها و امدن ها زل زده ام كه از قدم بر داشتن مي ترسم...اينقدر اينجا ايستادهام كه جزئي از مولكولهاي فضا شده ام...از داخل من عبور مي كنند...عبورگوشتي از درون استخوانها و عضله هايم...به من دخيل بستنش و خود را با زور بيرون كشيدن تكاندن لباسهايش و در هم رفتن صورتش از اين بوي عجيب...از اين ته مانده جبري همبستري دو مثل خودش...
اينجا فقط يك روزنه وجود دارد...شكافتگي لايه اوزون....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر